قسمت اول نان لواش

سرم داشت از درد منفجر میشد....صدای نخراشیده ی ویالنی که به طرز کاملا ناشیانه ای زده  میشد روی مخم مسابقه ی دو ماراتون گذاشته بود....دوست داشتم طی یک عملیات انتحاری بپرم تو اتاق طاها و آرشه رو از تو دستاش بکشم بیرون و جلوی چشماش از وسط نصفش کنم...اما در این صورت قطعا به ثانیه نمی کشید که در جواب این عمل اینجانب به دست طاها نصف می شدم....مامان هم که الهی فداش شم اد همون موقع هوس کرده بود کل خونه رو جارو برقی بکشه....این وسط فقط لیلا بود که عین بچه خوبا نشسته بود و داشت مشقاشو می نوشت و الحمد لله صدایی ازش بلند نمیشد که البته ناگفته نماند از عجایب خلقت بود....
3 ساعتی تا شروع کلاسم مونده  بود اصلا حال تو خونه موندن نداشتم...بدبختیش اینجا بود که حال بیرون رفتن هم نداشتم. مهم تر از همه هنوز ناهار رو نوش جان نکرده بودم که بخوام تشریفم رو ببرم بیرون...خلاصه روی تختم دراز کشیدم و عین "این دور از جونِ مامانم" ننه مرده ها به سقف خیره شدم. چند دقیقه ای گذشت که صدای جارو برقی قطع شد و پشت بندش صدای مادر عزیز تر از جان که داد میزد بچه ها بیاید ناهار...طاها که عملا یک شکم پرست تمام عیار بود سریعا بساط ویالونشو جمع کرد و خودشو با سرعتی فرا تر ازسرعت نور به آشپز خونه رسوند... اون موقع بود که بنده نفس عمیقی از اعماق وجودم کشیدم و خداوند را از آرامشی که بالاخره در خانه حکم فرما شده بود سپاس فراوان گفتم همی....یکی نبود بگه پسرجان حالا که به سرت زده پاشی بری ویالون واسه من یاد بگیری برو تو پارکی ....جنگلی....کوهستانی....قبرستونی....جایی تمرین کن....به خدا گوشامون داره از کار میفته از بس یه نوت رو هی تکرار می کنی....هـــی تکرار می کنی.....هــــــــــــــی تکرار می کنی....یه استراحتم به دست خودش و گوش ما نمیداد....از وقتی میومد خونه ویالون می گرفت دستش و حالا نزن کی بزن؟
مامان و بابا هم به جای اینکه یه چیزی بهش بگن همش قربون صدقش می کردن و ذوقشو میزدن... انگار که آپولو رو شازدشون هوا کرده... القصه.....رفتیم ناهار رو گوارای وجود کنیم و بسی دل از عزا در آوریم که با دیدن غذای مبارک چهار چرخمان به هوا رفت و بادمان بسی خالی شد...یکی نیست بگه آخه ماهی هم شد غذا؟...ای بابا...عجب شانس گندی دارم من...[b][color=#C71585]کسرا که روی مبلا نشسته بود و عین بابا بزرگا داشت روزنامه می خوند با لحن شیطنت آمیزی گفت....سهیلا بدو بیا که غذای مورد علاقت در انتظاره تا نوش جانش کنی....از حرصم جوابشو ندادم...به گفتن یک "مسخره" کفایت کردم....مامان هم با دیدن قیافه ی من که دقیقا نمی دونم با چه حالتی به ماهی ننه مرده ذل زده بودم گفت: بیا بشین سر میز....زهرمار نیست که اینجوری نگاش می کنی....ماهیه.
کسرا نشست پشت میز و مثل این قحطی زده ها به ماهی هجوم برد....منم پشت میز نشستم به چاره اندیشی مشغول شدم. کسرا لقمشو پایین داد و با خنده گفت:
- بخور خواهرم...راه دیگه ای نداری....
گفتم: میشه شما دخالت نکنی و رو به مامان ادامه دادم :مامان نمیشه من یه چیز دیگه بخورم؟؟؟[/color][/b]
-    نکه نمیشه....سهیلا عین دخترای 6...7 ساله که باید به زور بهشون غذا بدی نباش....بشین ماهیتو بخور.
و زیر لب گفت: نوبرشه والا...
من که دیدم مامانم عین خودم اعصاب مصاب نداره دیگه چیزی نگفتم و عین بچه های خوب نشستم و شروع کردم به خوردن ماهیِ شِبهِ زهرمارم و بالاخره با هر سختی بود چند تا تیکه انداختم بالا و از پای میز پا شدم...به سمت گوشی رفتم . اس ام اسی که برام اومده بود رو باز کردم...از طرف مهران بود....نوشته بود: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟سریع باهام تماس بگیر....نگاه کردم دیدم بـــله 4 تا تماس از دست رفته از مهران خان دارم...سریع باهاش تماس گرفتم که به بوق دوم نکشیده جواب داد...صداش بدجوری مشوش بود...بدون سلام شروع کرد به حرف زدن:
-    سهیلا مگه دستم بهت نرسه...
-    چی شده مهران؟؟؟
-    زود باش بیا به این آدرسی که بهت میگم...
-    یعنی چی؟ من دو ساعت دیگه کلاس دارم...کجا پاشم بیام؟؟؟
-    هیچی نگو سهیلا فقط پاشو بیا....با ماشین بیا...ادرسو یادداشت کن...
اونقدر قاطع و محکم حرف میزد که نمی تونستم حرفی روی حرفش بزنم....عاشق همین ابهتش بودم...سریع کاغذ و قلم رو برداشتم و آدرس رو یادداشت کردم...لباسامو پوشیدمو از اتاق زدم بیرون... مامان تا دید من آماده ی بیرون رفتنم، گفت:
-    کجا به سلامتی؟؟؟ شال و کلاه کردی؟؟؟ مگه کلاست 5 شروع نمیشه؟؟؟
-    دارم میرم پیش مهران...یه کار فوری براش پیش اومده...آدرس داده برم دنبالش...
-    خیره....چی شده سر ظهری؟؟؟
-    چه میدونم والا....حالا میرم ببینم چه خبره...
-    باشه مامان...فقط مواظب خودت باش.
-    چشم.
سوییچ رو دور از چشم مامان برداشتم و کفشامو که پوشیدم از دم در بلند گفتم: " راستی با ماشین میرم...خداحافظ..." اینجوری فرصتی واسه مخالفت نمی موند...سریع ماشین رو از پارک در آوردم و به سمت آدرس رفتم....جای پرتی بود...چند تا مغازه بود اما همشون بسته بودن....یکیش سمساری بود...یکی دیگش کابینت سازی و اون یکی هم تعمیر گاه ماشین...چند تا ماشین هم اون اطراف پارک بود یه وانت و یه ماشین شاسی بلند هیوندا اگه اشتباه نکنم و یه بی ام و مامانی و چند تا ماشین قراضه ی دیگه که نمی دونم صاحباشون کجا بودن؟ احتمال دادم که تو مغازه ها باشن...اما کرکره ی مغازه ها هم که پایین بود...در هر حال... پارک کردم و به اطراف چشم انداختم تا مهران رو ببینم...اثری ازش نبود...گوشی رو از کیفم در آوردم تا باهاش تماس بگیرم...هنوز شمارشو نگرفته بودم که در کمک راننده باز شد و مهران پرید بالا....یه جیغ کوتاه کشیدم......مهران بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم با یه استرس خاص گفت سهیلا "حرکت کن ....حرکت کن...." از ترس حتی جون پا رو پدال گذاشتن نداشتم اما هر طوری بود راه افتادم....

منتظر نظراتتان هستم بی تقصیر


نظرات شما عزیزان:

سید
ساعت18:57---17 آبان 1394
سلام و خسته نباشید شروع خوبی بود برای داستان.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, | 18:24 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس